شش ماهگي
چند روز مونده بود به عيد ،منو بابايي تصميم گرفتيم به خاطر اينكه تو دختر نازم از نعمت بزرگ پدر بزرگ محرومي ، به ياد بابا بزرگاي مهربونت يه سر به خانه سالمندان بزنيم و با ديدن اونا شايد غم عميق نبودنشون و جاي خاليشون سر سفره هفتسين يكمي تسكين پيدا كنه و تو هم با كلي بابا بزرگ و مامان بزرگ دوست داشتني آشنا بشي بعدشم تصميم گرفتيم به خاطر عوض شدن حال و هوامون به اتفاق دختر نازم بريم گردش و باغ وحش و بابايي هر چي سعي كرد كه تو يه نگاهيي به حيونا بكني ولي تو به همه اطراف نگاه ميكردي به غير از مسير اشاره دست بابايي و اين هم هانا وسط شكوفه هاي تازه متول...
نویسنده :
مامان
12:29